راه عــا شــــقـــــــی . . .
دعای کمیل
عملیات بیت المقدس بود . آقا مهدی زیر رگبار تیر و ترکش ، برای سرکشی از سنگر ها می رفت.در همین حین گلوله توپی ، در چند متری اش به زمین نشست و همچون قارچ سمی روی سر او نیرو هایش باز شد و صدها ترکش را به سر بچه ها ریخت.
ترکش بزرگی هم نصیب آقا مهدی شد. ترکش ، کتف و بازوی راست مهدی را خُرد و له کرده بود. در بیمارستان دزفول ، پزشکان چاره ای جز قطع دست او ندیدند اما شدت جراحات ، آقا مهدی را به تهران کشاند.
پزشک ایشان تعریف می کرد : (( همراه با تعدادی از پرستاران سریعا خود را بالای سر ایشان رساندیم . خون زیادی از او رفته و کاملا بیهوش بود اما لبانش تکان میخورد. فکر کردیم هذیان میگوید اما دقیق که شدیم ، دیدیم رسا و شیرین ، در بیهوشی دعای کمیل را زمزمه میکند… {1}
بخشی از خاطرات زندگانی شهید مهدی ظل انوار
تولد : 6/6/1336 – شیراز
شهادت : 19 / 10 / 1365 – شلمچه کربلای 5
سمت : رئیس ستاد لشکر 19 فجر
—————————————————————————————–
کفش نو
برای محمد کفشی نو خریدم . با تردید نگاهی به کفش ها انداخت . بی معطلی جفت کفش ها را برد و زیر آب گرفت . از ایت رفتار عجیبش عصبانی شدم . گفتم : پسر ! این چه کاریه می کنی ؟ کفش خراب میشه . جوابش موی تنم را سیخ کرد . گفت : (( پدر ِ دوستم تازه فوت کرده ، نمی خوام با دیدن کفش های نو من ، احساس بی پدری بکنه.)) {2 }
بخشی از خاطرات زندگانی سردار شهید سید محمد کدخدا
تولد: 1338 – شیراز
شهادت : 19 / 10 /1365 – شلمچه کربلای 5
سمت : فرمانده گردان امام حسین ( ع)
———————————————————————————————-
فقط ده دقیقه
تمام وقت محمد حساب و کتاب داشت ، نمی گذاشت حتی دقیقه ای هم از اوقاتش بیهوه بگذرد . یک روز به من گفت : (( من میخوابم ، ده دقیقه دیگر مرا بیدار کن . ))
در همان سنگر با عده ای از بچه ها دور هم نشسته بودیم و صحبتمان گرم گرفته بود و من فراموش کردم که محمد را صدا کنم . به خودم آمدم و دیدم حدودا بیست ، سی دقیقه است که محمد خوابیده . به سمتش رفتم و صدایش زدم . وقتی بیدار شد ، ساعت را که نگاه کرد رنگ چهره اش عوض شد . با عصبانیت گفت : (( من برای هر دقیقه از وقتم برنامه دارم ، شما باید سر دد دقیقه من را صدا می زدی ! {3 }
بخشی از خاطرات زندگانی سردار شهید محمد اسلامی نسب
تولد : 28 / 11 / 1333 – داراب – لایزنگان
شهادت : 4/10/1365 – شلمچه کربلای 4
سمت : فرمانده گردان امام رضا (ع)
———————————————————————————————
لبیک ، اللهم لبیک …
در سفــر مکه همراه حاج مهدی بودم . به هر مقام که می رسیدیم ، حاج مهدی در عبادت و نماز کم نمی گذاشت و مشوق و همراه خوبی برای ما بود .
رسم است زمان احرام بستن ، حاجی باید لباس هایش را با حوله سفید عوض کند و لبیک بگوید تا مُحرم شود . همه این کار را با خوشحالی و سرعت انجام می دادند اما حاج مهدی حال عجیبی د اشت . حوله را پوشیده بود ، اما لبیک نمی گفت . حدود نیم ساعت فقط گریه می کرد و نماز می خواند . گفتم : حاجی سریع لبیـک را بگو تا حرکت کنیم ، دیر شد .
گفت : (( من نمیتوانم دروغ بگویم ، لبیک که می گویم ، باید از ته قلب باشد و من هنوز آمادگی آن را پیدا نکرده ام .))
نیم ساعتی گذشت تا بالاخره راضی شد و گفت : (( لبیـک ، اللهم لبیــک ….)) {4}
بخشی از خاطرات زندگانی سردار شهید حاج مهدی زارع
تولد : 1334 – هفت انجان بیضاء
شهادت : 4 / 10 / 1365 – شلمچه کربلای 4
سمت : فرمانده گردان امام حسین (ع )
___________________________________________________________________________
منابع :
1 :کتاب همسفر تا بهشت ( گزیده خاطرات 14 سردار شهید استان فارس -مولف : مهدی ایزدی)
2 : همان
3 : همان
4 : همان